۱۳۹۲ بهمن ۱۴, دوشنبه

جمهوری کوپنی

روزی روزگاری در کشوری دوردست، پادشاهی حکمفرمائی می کرد، یک روز از روزها رو کرد به وزیرش و گفت: وزیر اعظم خزانه همایونی در حال خالی شدن است، فکری بکن! وزیر به پادشاه گفت: شاه من بهترین راه اینست که مالیات ها رو افزایش بدهیم و از کسانی که از دروازه شهرعبور میکنند باج و خراج بگیریم. شاه رو کرد به وزیرش و گفت؛ نه وزیر این کار به صلاح نیست آخر تازه مالیات ها رو افزایش داده ایم! اگر از این بیشتر از مردم مالیات بگیریم مردم شروع می کنند به اعتراض کردن علیه ما. اما وزیر با اصرار بر حرفش سبب شد که پادشاه قبول کند که برای جبران کسری خزانه اش مالیات ها رو زیاد کند، پس قرار شد مالیاتی که قبلا 5 سکه بوده بشود 10 سکه.
با این روش چند صباحی خزانه دولتی سروسامانی می گیرد اما چیزی نمی گذرد که باز اوضاع مثل قبل می شود. باز شاه وزیرش را صدا می زند که کاری بکن، باز وزیر چاره را در افزایش مالیات عنوان می کند، اما پادشاه مخالفت می کند و دلیل مخالفتشم رو شورش مردم معرفی می کند، اما وزیربه شاه میگوید؛ جناب شاه بیایید مالیات ها رو زیاد کنیم اگه مردم اعتراض کردند ما همون جا طرح و متوقف می کنیم و دیگر از مردم مالیات اضافه نمی گیریم.
 شاه که چاره ای نداشت قبول می کند و قرار می شود مالیات 10 سکه بشود 20 سکه، باز هم چند صباحی می گذرد و پادشاه و وزیر می بینند که شکایتی از مردم بلند نشد! برای همین عدم شکایت مردم، سبب می شود این افزایش مالیات تا چند بار دیگر تکرار شود و تا مرز گرفتن 50 سکه مالیات برسد! که باز هم  فریادی بلند نشده و به پیشنهاد دوباره وزیر شاه دستور می دهد که وقتی از مردم خراج می گیرید یک پس گردنی هم به آنها بزنید که این قدر احمق هستند.
دوباره چند روزی بدون اعتراض گذشت و در نهایت کار به جائی می رسد که گستاخی وزیر به حد کمال می رسد می رسد و خدمت پادشاه عرض می کند: جناب شاه شما اطلاع دارید که سربازان ما که وظیفه حفظ و حراست از دروازه رو به عهده دارند زمان زیادی است که از زن و زندگی شان دور مانده اند؟ پیشنهاد می کنم که علاوه بر مالیات اجازه صادر کنید تا مأمورین دروازه به افرادی که وارد یا خارج از دروازه شهر می شوند علاوه بر گرفتن مالیات 50 سکه، تجاوز هم بکنند! پادشاه که این حرف را می شنود عصبانی می شود و به وزیرش می گوید؛ تو می خواهی کاری کنی که حکومت ما از بین برود، آخر این چه حرفی است که تو می زنی؟ می دانی اگر به مردم تجاوز کنی چی قیامتی برپا می شود؟ حکومت ما را از ریشه می زنند.
وزیر می گوید که امتحانش ضرری ندارد، اگر اعتراض کردند دیگر این کار را نمی کنیم ، پادشاه هم قبول می کند و یک مدتی می گذارد تا از مردمی که از دروازه شهر عبور می کردند هم مالیات می گرفتند هم به آنها تجاوز می کردند، اما هیچ اعتراضی نشد تا اینکه بعد از مدتی یکی لب به اعتراض باز می کند و می رود به طرف قصر پادشاه تا اعتراضش را بگوید.
شاه که مطلع میشود وزیرش را فرا می خواند و به او میگوید :دیدی از آن چیزی که می ترسیدیم به سرمان آمد! دیدی مردم قیام کردند.
وزیر در جواب گفت: جناب شاه آرام باشید تا ببینیم این فردی که آمده، چه می گوید، شاید بشود با پول یا زور و فشار و شکنجه مسئله رو حل کنیم. پادشاه دستور می دهد فرد معترض را به حضورش بیارند. مرد بعد از اظهار تملقات برای شاه، لب به اعتراض باز می کند، در حالی که پادشاه خیلی نگران است! فرد معترض می گوید: شاها،  آقایم، قبله عالم ،شما که زحمت می کشید از مردمی که از دروازه شهر عبور می کنند باج و خراج 50 سکه ای به اضافه تجاوز به افراد را می گیرید، از حضور شما استدعا داریم که لا اقل تعداد سربازانی که به مردم تجاوز می کنند را افزایش دهید، آخر مثل اینکه شما از صفهای طولانی دروازه شهر خبر ندارید!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر